این روزها همه ی دوستانم یکی یکی خداحافظی میکنند ، برای سفر به کوی امام رئوف ، و من ذره ذره آب میشوم در پساپس بدرود ها و التماس هایی برای دعا.

با خودم میگویم حتما لیاقتش را ندارم ، دیده است بار گناهانم زیادیست ، گفته است تو را با اینجا چه کار برو پی دنیایت و با او باش با همانی که دوستش داری. در همین حال با خودم تکرار میکردم که ناگهان شعری را در زبانم جاری ساخت و گرما بر دستان سردم ورود کرد و گل از گلم شکافت . " گـشـتـم هـمـه جـا بـر در و دیــــــوار حـریـمـت. جـایـی نـنـوشـتـه اسـت گـنـهــــــکار نـیـایـد."

جان گرفته ام انگاری ، سریع به خانه میروم ، وسایلم را جمع میکنم و راهی میشوم تا راه آهن ، وقتی به را ه آهن میرسم میفهمم ساعت کمی دیر شده است و حواسم نبوده است ، به باجه ی بلیط فروشی مراجعه میکنم ، چند نفری ایستاده اند ، ازشان میپرسم بلیط برای مشهد دارند؟ میگوید تعداد کمی دارند پشت سرم بایست شاید به تو هم رسید . خوشحال میشوم و پر امید در صف می ایستم ، صف دانه دانه به باجه نزدیک میشود و من پر از امید ، نفر جلویی من که بلیطش را میگیرد و من میبینم که باجه را میبندد و میرود ، کاغذی را برمیگرداند که "بلیط نداریم" رویش نوشته است.

دستی گرم روی کتف ام میخورد با صدایی مهربان ولی شکسته میگوید ، نا امید نباش توکلت به خدا ، من میروم ترمینال ببینم آنجا میتوانم اتوبوس پیدا کنم یا نه ، اگر میخواهی با من بیا .

تا رسیدیم چندین اتوبوس از محوطه ترمینال خارج شد ، خلوت است ، چند اتوبوس خاموش و سرد آن گوشه کنارها پارک شدند ، آرام آرام جلو میرود و من پشت سرش راه می افتم ، چند اتوبوس روشن باز جرقه های امید را در دلم روشن میکند ، میگویند: "ارک ، اصفهان ، رشت و . زود باشید سوار شید سریع به باجه ی فروش بلیط میرویم ، و بلیط مشهد را پرس و جو میکنیم ، به در بسته میخوریم باز

آرام آرام پله ها را پایین می آیم کوله ام را از روی دوشم بر میدارم و روی زمین مینشینم ، زانوانم را بغل میکنم و میخواهم آه بکشم که باز همان دست گرم و کتف من ، میگوید امیدت بخدا باشد که کسی داد میزند "مسافرای ساعت . مشهد سوار شن ، میگه بلند شو ، بلند شو بریم با راننده صحبت کنیم ، میدانم نمیشود ولی همراهش میروم ، منتظرم تا باز بگوید توکلت بخدا باشد تا بگویم مسیرش را از من جدا کند ، تا با من است نمیشود که نمیشود ، میگوید نگفتم توکلت به خدا باشد ، توی بوفه جا دارد! می آیی؟ من مات و مبهوت سرم را تکان میدهم و دنبالش میروم .

فقط همین را بگویم گرچه جا کمی تنگ بود ولی یادی از زندان های افرادی عراق برایم کرد و کلی از جنگ و دفاع مقدس گفت ، کلا سختی راه را تحمل نکردیم ، وقتی رسیدیم و از من جدا شد ، تازه فهمیدم که اگر بخواهی و بخواهد میشود ، تو راهی شو ، قدم را بردار ، بقیه اش با خود او .




/عابد کیاحیرتی/


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کرکرخنده آموزش دوره های مجازی اخذ مدرک معتبر ملی و بین المللی بوته پیچک Steve آموزش ایرانی فروش و نصب ایزوگام گلبام شرق گیتی در تهران و زنجان جوابشو بده LionProgram وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ Erica