مرد باران



من خواب رفته ام

من در همین حوالی بی گمان هبوط کرده ام

چه کسی می داند؟

شاید بتوان مرز های نگاهت را رد کرد

و آنگاه

پشت پرچین خیالت

گونه های پر از مهر تو را نوازش کرد

و عطر گیسوانت را از باد چشید

دریا سبزه سبز، آبی آبی، سیاه سیاه

و ماه بالای سر آسمان سردش شده است

انگار کسی دکمه ی دمای ماه را 

روی صفر درجه تنظیم کرده باشد

آن طور که حتی 

جواب نگاه های مرا هم نتواند بدهد

به آسمان خیره می شوم 

و این چند تکه ابر مزاحم خلوت ام با ستاره ها می شوند

می خواهم به پرواز بیاندیشم و

رها باشم

بال بزنم، بال بزنم

نه

چون حالا که دارم بال بال می زنم برای رسیدنت.


 


کمی صبر کن 
همین ابر ها را که پشت سر بگذاریم
به دریا خواهیم رسید

این را ماهی کوچک قرمز مرد
به 
ماهی کوچک قرمز زن گفت 
هنگامی که 
برای پرواز پایشان از 
لبه ی کوچک تنگ سر خورده بود



پی نوشت: عکس از نویسنده متن
            : گاهی بعضی نوشته ها بی دلیل تلخ می شوند.

 


از یک جایی به بعد باید بنشینی و به پشت سرت خیره بشوی که چند نفر را از دست داده ای؟ چقدر آسیب دیده ای؟ چند نفر برایت مانده است؟ چقدر تاب تحمل داری؟ باید نشست و خیره به پشت سر نگاه کرد و برای تک تک آن هایی که رفتند و تک تک آن هایی که هستند و برای رهایی کسانی که خواهند آمد تمام ذره ذره ات را برای هدفت خرج کنی، یعنی برای هرچه بیشتر نزدیک تر شدن به هدف ات خودت را ذوب کنی و بشوی هدفت تا خودت را فراموش کنی نه اینکه نباشی نه! همان خود لعنتی که گاهی جلوی دستان آدمی را می گیرد و نمیگذارد تکان بخورد آن را می گویم. آن وقت است که شاید بتوانی بگویی در مسیری قدم گذاشته ام، مگر نه این است که هر رفتنی رسیدن نیست؟ پس رفتن بدون رسیدن نرفتن است و چقدر تلخ است وقتی وسط راه بفهمی که اصلا نیامده ای، اما چه می شود کرد باید رفت و آماده شد برای قدم گذاشتنی که عین رسیدن است پس در این صورت رفتن همانند رسیدن است و فرقی نمیکند چند قدم و یا چندین فرسنگ راه را پیموده ای، آری از یک جایی به بعد باید بنشینی و به پشت سرت خیره بشوی




/عابد کیاحیرتی/


بگذار این بار هم بی صدا فریاد بزنم

نه اینکه زبانم را بخواهم ببندم و یا توانی برای بلند کردن صدایم نداشته باشم، نه این بار میخواهم آرام و ساکت بنشینم و بی صدا فریاد بزنم و حتی شاید آنجا که دیگر کاسه ی صبرم لبریز شد همانند دیگ زود پز نهایتا سوتی بزنم و بگذرم. بگذار این بار دست به سینه روی صندلی ام بنشینم و به خودم نگاه بکنم که چگونه تازیانه ی باد بر روی برگ های طلا شده ی درخت های سبز مانده بر مسیر راه همچون دستی نوازشگر همه را همراه میکند و با خود تا ناکجا آبادشان می برد تا به دامان مادری شان، خاک!!! برگردند. بگذار سیر تماشایت بکنم در خودم، شاید این بار توانستم در ذهنم معلولی بسازم برای این علت بی پایان زندگی ام که هنوز هم هنوز هست درونم نفس میکشد و بخار ناشی از بازدمش مرا از خوابی در زمستان باز میدارد و دمش مرا از خود بی خود می کند. بگذار این بار انگشتانم جز در خیالشان کسی را بغل نگیرند تا مبادا فراموش کنند گرمایی را که نبوده است و بودی که شاید نباشد و یا دلیلی برای ماندن نداشته باشد، هنوز یادم هست که پدرم آهسته زیر گوشم تکرار می کرد که تنهایی فقط مخصوص خداست ولی روزهای زیادیست این فکر مرا به خود وا داشته است و آن این است مگر آن زمان که خداوند جلی از روح خودش در من دمید تنهایی اش را به من نبخشید؟ تنهایی راه تنهایی مسیر تنهایی قبر و قیامت و . . بگذار بو بکشم تمام خیال این دنیای واقعی را تا مگر بتوانم به چشمانم بیاموزم که هر رنگی بوی زیبایی ندارد و گاهی شکارچی برای طعمه اش با رنگ هایش دل فریبی می کند و مورچه به این موضوع از من آگاه تر است، او لمس میکند، می بوید و من چه بگویم که زبان دستانم برای نوشتن داستان لمس کردنت بند آمده است و هیچ نمی نویسد. بگذار این بار کمی به پاهای خسته ام به کفش های بی گناهم استراحت بدهم، راستش را بخواهی دلم برای کفش هایم نیز می سوزد که دارند پا به پای من این همه مسیر نرفته را میدوند، می ایستند، راه می روند و دم نمی زنند و آخر بی هیچ حرفی دهان باز می کنند و . ، بگذار دمی این آشنای مسیر های رفته و مشتاق مسیرهای نرفته نفسی تازه کند که دور های زیادی رفته است و تا نقطه ی شروع چیزی جز همین دنیا نمانده است.


این نسخه را بر بال یک پروانه بنویسید
دارو؟.نه در این برگه دارو خانه بنویسید
مشهد-حرم  یک عمر پشت پنجره فولاد
جای مسکّن هم برایم دانه بنویسید
این بغض ها جای خودش آقا برای من
اشک روان تا ناودان چانه بنویسید
روزی دو ساعت آه-پشت پنجره فولاد
لطفا برای گریه هایم شانه بنویسید
نامم درون لیست باشد هرچه که باشد
زائر اگر که نیستم دیوانه بنویسید
"این جاست داروخانه ی تضمینی عالم"
این جمله را بالای سقاخانه بنویسید
هرروز اگر امکان ندارد لااقل آقا
توفیق این درگاه را ماهانه بنویسید
تامستی از حد بگذرد در مجلس مستان
این شعر را روی لب پیمانه بنویسید

.

از مهدی رحیمی


هرچند زبانم به لبم دوخته اما .

عُمری جِگرم را به نها سوخته اما .

در سر همه اَفگار مرا کاف بکرده

اسرار جهان را همه آموخته اما .

در رویشِ یک گُل همه آفاق هویداست

آن گُل که تورا رُخ بخود اندوخته اما .

پروانه ی شمع اند آنان که بمانند

بالَش چو گُلی را به بها سوخته اما .

در کُنج خرابات مرا گنج بکرده

بر رَهگُذری آمده بِفروخته اما .

هرچند که دوری همه افگار گسسته

آتش زِ میانِ دِلم افروخته اما .

در من هَوس کویِ کسی نیست

باشد که پَر و بالِ مرا دوخته اما .



مردباران


ولی خدا روشکر زنده­ام

به بقیه لبخند می­زنم

مباد از نگاهم

بخوانند

نبودنت را

مباد

ببینند

. را

به بقیه لبخند می­زنم

مباد از نگاهم

بخوانند

نبودنت را

مباد

ببینند

عریانی حرف­های نگفته­مان را

مباد ببینند

هرم آتشی را که در چشمانم افروختی، می­سوزد و چکه میکند .

لبخند می­زنم و از لطافت هوا حرف می­زنم

دستانم را به هم گره می­کنند

دستانم را به هم گره می­کنم

تا مباد لرزش دستانم را ببینند

مباد گرمای دستان هرگز نگرفته­ات به باد لبخند بزند.

بگذریم.

 

 

(حیرتی)


یادم هست، روزهایی را که بی بهانه زیر باران دقیقه ها و ساعت ها قدم میزدم، بدون هیچ تعلقی که حواسم را پرت کند، نه گوشی و نه کاغذ و نه پول و نه هیچ بی هیچ بهانه ای قدم میزدم باران را و در جیب هایم پر بود از عطر باران حالا کمی خسته ام، صدای باران هم مرا به وجد نمی آورد، نه ناراحتی دیگر به سراغم می آید و نه این ناراحتی به راحتی تبدیل میشود، گاهی اگر سقف آسمانت را پوشانده باشند و تو هرچقدر از زیر چترت کنارتر بروی باران که سهل است، هوا هم نمیرسد به مشامت تا شاید مرهمی باشد بر خاطرات از دست رفته ای که نبوده اند و نخواهند بود، مرثیه ایست باران بر پیکر های سوخته . حرف زیاد است و حوصله ای نداشته، که هیچگاه برای حرف زدن نایستاد . مانند باران سقوط کرد و گذشت و این کم شدن حروف مجاز مرا به این فکر وا میدارد که این منم؟ دارم مینویسم؟ خدا به خیر کند .

 

 

(حیرتی)






همه جا مثله هم است ، چقدر اینجا خلوت است ، چقدر سخت است در میان مردمان  باشی و نتوانی از آن ها سوال بپرسی ، نتوانی بگویی ببخشید ساعت چند است؟ و یا برای باز کردن سر صحبت بگویی هوا امروز چقدر خوب است اینطور نیست؟ چقدر سخت است کسی صحبت نکند یا اینکه نشنوی چه میگویند!

کسی آدرس این جا را به من داده است به من گفته اند تو اینجایی؛ چقدر حیف که آن را با تمامه وسایلم در تاکسی جا گذاشتم ، نمیدانم کدام بود 25؟ 24؟ شاید هم 34؟ یادم رفته است، و من همچنان به گردش خود ادامه میدهم ، اینطرف را نگاه میکنم ، آنطرف را نگاه میکنم ، سر میچرخانم و به آسمان خیره میشوم ، خسته شده ام مینشینم کناری برای خودم و به درختی تکیه میدهم ، یادم میآید گفت تو بو میدهی ، بخاطر همین هم برایم جالب شدی ،دارم دنبالت میگردم ، چشمانم را میبندم ، سرم را به درخت میچسبانم و بو میکشم.

نه نمیشود باید فکری بکنم ، هیچ بویی استشمام نمیکنم ،دوباره براه میافتم ، .

این چه بویی است؟ آری پیدایش کردم ، این طرف ، . ای داد دیگر بویی استشمام نمیکنم ، برمیگردم جایی که بو را حس کردم ، از این طرف ، . میروم و باز تکرار میشود ، اینبار چشمانم را میبندم و به دنبال بو میروم ، . چقدر بوی خوبیست ، گفته بود که  نمیدانست بوی چیست فقط میدانست خوش است ، شبیه بوی یاس است ، یا مریم ، یا . ، نمیدانم بوی گلاب است بوی عطر ، هر از چند گاهی چشمانم را دوباره میبندم و دنبال بو میروم و بعد چشمانم را باز میکنم تا دوراهی بعد ، دیگر  خیلی نزدیک شده ام آن جا چه خبر است؟ تعدادی جمع شده اند؛ یکی مداحی میکند ، نزدیک میروم  ، قشنگ میخواند : -گلی گم کرده ام میجویم او را ، به هر گل میرسم میبویم او را . ادامه میدهد ، بوی عطر طوری شده است که فکر میکنم رسیده ام ، حس عجیبیست ،انگار از همه طرف  بوی گلاب میآید ، یکی چفیه اش را به یکی از قبر ها میکشد،(من در بهشت زهرا هستم) ، عجب خرافاتی است ،(فکر میکنم) ، یکی دیگر هم همین کار را کرد با همان قبر ،یعنی چه؟ مثلا این کار را برای چه میکنند؟ شفا میدهد مگر؟مگر امامزاده آمدند این ها؟نگاه کن یک نفر دیگه حتی تسبیحش را هم به قبر میمالد ، برایم جالب شد.

نزدیک تر میروم و روی قبر را نگاه میکنم ، *سید احمد پلارک* نوشته است و انگار رویش خیس است ، یک طوریست،انگار سینه ام سنگین شده است، ، وقت ندارم ، باید آن را پیدا کنم ، دور میشوم و از یکی سوال میکنم ببخشید قبر شهید عطری که بوی گلاب میدهد کجاست؟

با دست قبری را نشان میدهد که  چند لحظه پیش بالای آن بودم، تازه فهمیدم آن حسی را که نسبت به آن قبر پیدا کرده بودم ،برمیگردم صورتم را به روی سنگ مزارش به سختی میچسبانم ، بلند که میشوم ناخود آگاه گریه ام میگیرد ، دست خودم نیست ، فکر نمیکردم همانطور که او گفت بشود ولی شد!

دستی روی دوشم احساس میکنم ، امکان ندارد ، راننده تاکسی است ، وسایلم در دستش است.

به اومی‌گویند "شهید عطری"








تلخی نویسنده اینجاست که باید نوشته و داستانش را زندگی کند ، حساب کنید داستان مردی باشد ، عاشق.

سکانس اول:  با شریک همه ی زندگی اش به ماه عسل میروند ؛ از شهر دور میشوند و جاده های پرپیچ و خم را پشت سر میگذارند در حالی که هر دو با هم از یکدیگر میگویند و یکی میشوند،

 سکانس دوم:  گاهی می ایستند و به هم نگاه میکنند گذر زمان را نمیفهمند عاشقند .

سکانس سوم: کناری اتراق میکنند مرد وسایل را از ماشین پایین می آورد، چادر را برپا میکند و برای جمع کردن هیزم راهی میشود

سکانس چهارم: شریک زندگی اش در حال چیدن وسایل است ، از هر وسیله ای دو تا را برداشته اند و با خود آورده اند .

سکانس پنجم: مرد که در حال جمع کردن هیزم است گرمای دستی را روی دوشش حس میکند؛ با حالتی از تعجب برمیگردد .

سکانس ششم: تصویر سیاه .

سکانس هفتم: هیزم هایی را که جمع کرده اند مرد روی دوشش میگذارد و با یک دست نگهشان میدارد تا نیافتند و با دست دیگر گرمای خود را با سردی دستی که در دستش است تقسیم میکند.

سکانس هشتم: هر دو دستشان را رو به آتش گرفته اند و گرم میشوند.

سکانس نهم: نمایی بسته از کتری سیاه که در حال جوش خوردن است و کمی میلرزد .

سکانس دهم: مرد به آسمان اشاره میکند، بلند میشود دستانش را باز میکند و از خوشحالی چرخ میزند.

ببینید نویسنده دارد مینویسد خوبی ها و خوشی ها را؛ همه ی آنچه که میتواند تمام آرزوهای یک مرد باشد برای زندگی اش ولی همیشه یک جای کار یک چیزی سر جایش نیست ؛ فقط خواستم گفته باشم در این وسط تا شرح دردی کنم.

سکانس یازدهم: صدای جیغی رشته افکار مرد را برهم میزند ، او که هنوز از شدت چرخیدن سرش گیج میرود شریک زندگی اش را میبیند .

سکانس دوازدهم: تکه ای آتش بر دامنش افتاده و در حال دویدن است و هرم آتش هر لحظه به لحظه بیشتر میشود

سکانس سیزدهم: مرد بی درنگ خود را به چادر میرساند مستاصل نگاه میکند چیزی پیدا نمیکند ، اصلا چیزی را نمیبیند

سکانس چهاردهم: نمایی بسته از کتری که مرد با دستانش آن را از جایش میکند و دوان دوان به سمت شریک زندگی اش میرود.

سکانس پانزدهم: تصویر سیاه

سکانس شانزدهم: روی تخت بیمارستان؛دستانی که در دست هم هردو گرم اند .

سکانس هفدهم: انگار یک سال از همان روز میگذرد ؛ همان جاده و همان پیچ و خم .

سکانس هجدهم: گاهی می ایستند و مرد به شریکش نگاه میکند ، بغضی در گلویش مانده، فقط نگاه میکند.

سکانس بیستم: به همان جای قدیمی میرسند و مرد وسایل را از ماشین پایین می آورد.

سکانس بیست و یکم:  شریک زندگی اش در حال چیدن وسایل است ، از هر وسیله ای دو تا را برداشته اند و با خود آورده اند .

سکانس بیست و دوم : مرد بی هیچ حرکت خاصی گوشه ای نشسته و شریکش را نگاه میکند ، جای او هم غصه میخورد و هم درد و آه میکشد.

سکانس بیست و سوم: شریک زندگی اش مشغول جمع کردن هیزم است که گرمای دستی را روی دوشش حس میکند؛ با حالتی از تعجب برمیگردد .

سکانس بیست و چهارم : مرد و شریک زندگی اش یکی شده اند انگار دست در دست هم و تصویر سیاه میشود .








با کتابی کهنه از خانه بیرون میزنم ، با قدم هایی نرم و آهسته ، بی صدا قدم میزنم شهر را ، یکی از دستانم در جیب ، سرم رو به زیر. میخواهم از شهر فرار کنم دست بلند میکنم و هیبتی زرد روبرویم می ایستد ، اینجا نگاه هایی است که نگاه تو را ندارد.

برای آنکه مطمئن شوم کسی دنبالم نمیکند تاکسی را عوض میکنم ، دست بلند میکنم و هیبتی زرد روبرویم می ایستد ، به سمت شرق اشاره میکنم و راننده بی آنکه در صورتم نگاه کند راه می افتد ، آسمان و زمین نزدیک تر از قبل شده اند انگار ، این جا کنار من روی صندلی پشتی ، کنار شیشه ی تاکسی! چقدر مسیر ها کوتاه اند و چقدر بی پایان! تناسب کوه و ابر و خورشید ، تناسب آسمان و پرنده ها ، ریل قطار و کویر ، دشت وسیع و درختچه های کوچک ، همه به چشم می آیند. با صدای پرنده ها آوازی از جنس سکوت را سر میدهم و حرکت چشمانم عبور پرستو ها را دنبال میکند ، با قطار باریِ روی ریل مسابقه میدهم ، او سوت میکشد و میرود ، من نفس نفس ن دور میشوم که باد سرعتم را با نوازش کردنش آرام ، آرام میکند چشمانم را میبندم ، بویت به مشامم میرسد انگار دستانم را باز میکنم و در آغوش میگیرمت ، چرخ میزنم و میروم با تو ، که در آغوشم هستی .

با هم سبک تر از قبل راه میرویم روی ابرهادستانم را میگیری و میچرخی و میچرخم ، به همان درخت میرسیم که همیشه خوابش را میبینم ، میوه هایش ابر هستند ، بارور ، جاری ، زنده .

هرکداممان میوه ای میچینیم ، دستت را دراز میکنی و میوه ام را میگیری ، کمی صبر میکنی آن را کنار گوش هایت میبری ، دستت را روی سینه ام میگذاری و میوه ها را عوض میکنی .  نمیدانم چرا اینکار را میکنی ، میخندی ، میخندم . دستم را میگیری و میبری روی تخته سنگی میشینیم ، نمیدانم چرا ولی حس میکنم کمی اضطراب داری بخاطر همین دستانم را دور دستانت مُحرِم میکنم گرمای دستانت من را هم آرام میکند .

صدای ناقوس از کجا و چرا آمد را نفهمیدم فقط انگار هر بار که میزند! بدنم میلرزد ، میشمارمشان "یک" ، "دو" ، "سه" ، "چهـ. "یازده" ، "دوازده" ، "سیزده" حالا انگار چشمانم دارند سو سو میزنند ، دستم هنوز در دستانت احرام بسته است ، "چهارده"  به پاهایم نگاه میکنم ، انگار دارند حسشان را از دست میدهند ،  "پانزده" انگار دوره تناوب گرفته اند ، "شانزده" مثله اینکه بدنم را در چند بعد جا ب جا کنند ، ببرند ، "هفده" ، برگردانند ، میوه ام دارد میدرخشد ، پر اضطراب به چشمانت خیره میشوم ، "نوزده" ، چشمانم هم مبتلا شدند ، گاهی میبینند و گاهی نه ، "بیست" ، لبخند تلخی میزنی ، دستم داغ شده است ولی دستت را محکم تر میگیرم ، "بیست و یک" ، دستانت را لحضه ای حس کردم وبعد  دیگر نه!

"بیست و دو" ، چشمانت انگار برق میزند ، دستم رها میشود ، با التماس نگاهت میکنم ، نوری که از میوه می آید قدری است که به زور میتوانم نگاهت کنم و تو همان لبخند تلخ را رو لبت داری هنوز.

"بیست و سه" ، میخواهم خودم را به سمتت بندازم ولی نمیشود ، تلاش میکنم ، چیزی درونم میجوشد ، آرام دستت را درون موهایم فرو میبری ، سرم را نزدیک لبانت میبری ، آهسته لبانت را به هم میزنی و بریده بریده میشونم ، تو هنوز وابسته ای ، حالا وقتش نیست ، برگرد !

"بیست و چهار" ، .

همه جا نور میشود ، بی وزنم انگار ، کسی فیلم زندگی ام را برایم روی دور تند تکرار میکند و مع میرود . راننده بی آنکه به صورتم نگاه بکند گوشه ی کتفم را تکان میدهد ، جا میخورم، در تاکسی را باز میکنم و شروع به دویدن میکنم که کتابی کهنه از دستم روی آسفالت سفت و سیاه جاده  می افتد ، انگار صدای افتادنش در سرم تکرار میشود ، می ایستم ، خم میشوم و از روی آسفالت سفت و سیاه برش میدارم ، عکس من و تو روی تخته سنگ روی جلدش نقش بسته بود ، رویش نوشته بود "داستان مردی که همیشه تنها سفر میکرد" کتاب را آرام باز کردم ، یخ زدم!

همین ماجرا را نوشته بود صفحات اولش و مابقی سفید بود ، نه اینکه از اول چیزی نباشد نه ، انگار کلماتش باید میرفتند تا با چیدمانی دیگر بیایند ، کتاب را زیر بغلم میگذارم ، با قدم هایی نرم و آهسته ، بی صدا قدم میزنم ، یکی از دستانم در جیب ، سرم رو زیر ، هیبتی زرد از کنارم رد میشود ، تا سر بلند میکنم خبری از هیبت زرد نیست . .


23 / 2 / 1391 نوشته ی عابد کیاحیرتی



این روزها همه ی دوستانم یکی یکی خداحافظی میکنند ، برای سفر به کوی امام رئوف ، و من ذره ذره آب میشوم در پساپس بدرود ها و التماس هایی برای دعا.

با خودم میگویم حتما لیاقتش را ندارم ، دیده است بار گناهانم زیادیست ، گفته است تو را با اینجا چه کار برو پی دنیایت و با او باش با همانی که دوستش داری. در همین حال با خودم تکرار میکردم که ناگهان شعری را در زبانم جاری ساخت و گرما بر دستان سردم ورود کرد و گل از گلم شکافت . " گـشـتـم هـمـه جـا بـر در و دیــــــوار حـریـمـت. جـایـی نـنـوشـتـه اسـت گـنـهــــــکار نـیـایـد."

جان گرفته ام انگاری ، سریع به خانه میروم ، وسایلم را جمع میکنم و راهی میشوم تا راه آهن ، وقتی به را ه آهن میرسم میفهمم ساعت کمی دیر شده است و حواسم نبوده است ، به باجه ی بلیط فروشی مراجعه میکنم ، چند نفری ایستاده اند ، ازشان میپرسم بلیط برای مشهد دارند؟ میگوید تعداد کمی دارند پشت سرم بایست شاید به تو هم رسید . خوشحال میشوم و پر امید در صف می ایستم ، صف دانه دانه به باجه نزدیک میشود و من پر از امید ، نفر جلویی من که بلیطش را میگیرد و من میبینم که باجه را میبندد و میرود ، کاغذی را برمیگرداند که "بلیط نداریم" رویش نوشته است.

دستی گرم روی کتف ام میخورد با صدایی مهربان ولی شکسته میگوید ، نا امید نباش توکلت به خدا ، من میروم ترمینال ببینم آنجا میتوانم اتوبوس پیدا کنم یا نه ، اگر میخواهی با من بیا .

تا رسیدیم چندین اتوبوس از محوطه ترمینال خارج شد ، خلوت است ، چند اتوبوس خاموش و سرد آن گوشه کنارها پارک شدند ، آرام آرام جلو میرود و من پشت سرش راه می افتم ، چند اتوبوس روشن باز جرقه های امید را در دلم روشن میکند ، میگویند: "ارک ، اصفهان ، رشت و . زود باشید سوار شید سریع به باجه ی فروش بلیط میرویم ، و بلیط مشهد را پرس و جو میکنیم ، به در بسته میخوریم باز

آرام آرام پله ها را پایین می آیم کوله ام را از روی دوشم بر میدارم و روی زمین مینشینم ، زانوانم را بغل میکنم و میخواهم آه بکشم که باز همان دست گرم و کتف من ، میگوید امیدت بخدا باشد که کسی داد میزند "مسافرای ساعت . مشهد سوار شن ، میگه بلند شو ، بلند شو بریم با راننده صحبت کنیم ، میدانم نمیشود ولی همراهش میروم ، منتظرم تا باز بگوید توکلت بخدا باشد تا بگویم مسیرش را از من جدا کند ، تا با من است نمیشود که نمیشود ، میگوید نگفتم توکلت به خدا باشد ، توی بوفه جا دارد! می آیی؟ من مات و مبهوت سرم را تکان میدهم و دنبالش میروم .

فقط همین را بگویم گرچه جا کمی تنگ بود ولی یادی از زندان های افرادی عراق برایم کرد و کلی از جنگ و دفاع مقدس گفت ، کلا سختی راه را تحمل نکردیم ، وقتی رسیدیم و از من جدا شد ، تازه فهمیدم که اگر بخواهی و بخواهد میشود ، تو راهی شو ، قدم را بردار ، بقیه اش با خود او .




/عابد کیاحیرتی/



کوله بارم را جمع میکنم ، لباس هایم را مرتب تا میکنم و در کوله ام قرار میدهم ، از ظهر میخواهم بروم ولی هی کار پیش می آید و نمیشود ، این پا و آن پا میکنم که بروم ولی نمیشود من میهمان دوستی در دیار امام رئوفم ،نمیشود بگویی میخواهم بروم و میهمان امامم باشم ، نمیشود بگویی میخواهم این یک روز را میهمان کسی باشم که همه دارایی و زندگانی ام مدیون اوست ، نمیشود میهمانی و پذیرایی ات کرده اند این چند وقت را ،میگذاری شب شود ، آرام در گوش رفیقت میگویی : "فلانی من میخواهم بروم" با بهت نگاهت میکند و میداند که وقتی حرف میزنی دلیل داری ، نمیپرسد چیزی و راهیت میکند بی صدا بسمت حرم امام رئوف ، (میدانید خانه شان با حرم قدری فاصله داشت) ، بگذریم به خیابان امام رضا علیه السلام که میرسم ، از ماشین پیاده میشوم و آرام آرام میخواهم حرکت کنم که نوشته ی سر در کوچه ای سنگ دلم را شکست در تکاپوی قطره ی اشکی برای ریختن .
امام رضا (ع) 72 و تو سرت را به زیر میگیری و آرام آرام میشمری ، 72
.
70
.
آه نمیشود

یاران چه زود کم میشوند
امان از دل رباب

58

و بناگاه تمام تصاویر روبرویت غرق میشوند و تو در زیر لبت این حرف جاری میشود ، "گلی گم کرده ام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را * گل من یک نشانی در بدن داشت / یکی پیراهن کهنه به تن داشت
نمیفهمی چگونه به باب الجواد رسیدی ، انگار پاهایت بی اختیار می آمدند چون زیاد اختیارشان را نداشتی در پساپس آماج  72 یادی که در سرت زنده شد و زنده ات کرد ، کوله ات را به امانت داری میسپری ، وارد که میشوی به ناگاه سر تعظیم را به نشانه ی احترام در مقابل بارگاهش خم میکنی و مستحبی را بجا می آوری که جوابش واجب است ; "السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام" و راهی میشوی به سمت حرمش بدون هیچ دل مشغولی و خیالی برای دنیایت ، انگار امام غریب خوب گنه کاران را میهمانی میکند ، میهمانی که اول قدمش رها شدن است.



/عابدکیاحیرتی/






گاهی خیال میکنم

نبودنت هم عادی شده است برای من

میخواهم خیال کنم که نیستی

دوباره شماره شماره میشود

صبر میکند

میدود

پرواز میکند

و باز سقوط میکند و به راه خود ادامه میدهد

نفس هایم

آن وقت

باران میبارد و

آن موجوده در قفس سینه هایم

خود را رها میبیند

ولی نمیپرد

صبر میکند

صبر میکند

صبر .

و در انتها بی صدا

در را بروی خود میبندد

باز مینشیند

آن کنار

کز میکند

و زانوهایش را همچون مادری در بغل میگیرد

و سرش را به قفس تکیه میدهد

مدتی سکوت میکند

تحمل میکند

نه نمیتواند بیشتر از این ساکت بنشیند

بلند میشود

دست هایش را پشت کمرش به هم قلاب میکند

یک مسیر کوتاه را میرود

بر میگردد

تکرار میکند

هی آه میکشد

حرفی نمیزند

درخود دوباره باز

فرباد میزند

حرفی نمیزند

 هی آه میکشد

هی آه میکشد

هی .


+این نوشته هم ناتمام ماند مانند خودت .







و کسی هیچ نخواهد فهمید
که چه گفتم از خود
و دلم هم غم خورد
کسی از عشق نپرسید چرا
کسی از دور ندید
آتش را
و تو با پای پیاده
سفر عشق برو
برو از شهر بگو
که در این شهر فقط
مردگانی به تماشای رخ دلقک ها
دربست نشستند و کسی هیچ نگفت
راستی،
 سوالم اینجاست؟
چرا
 همه ی دلقک ها ،
انگار یکی هستند؟








نمیشود
تو را دوباره یاد کنم
چگونه یاد آن بی یاد کنم
تو رفته بودی
که من آمدم
لحضه ی بودنت را چگونه یاد کنم؟
دلم برای لمس کردنت تنگ شده است
تنگ که نه
دلم اصلا
کمی کمرنگ شده است
به خواب من دوباره بیا
شعر بخوان
کمی از ستاره بگو
حرف بزن
بیا و برای من نوازش را صرف کن
بیا و کمی
چشم هایم را غرق کن
نمیشود که بیایی
خوب میدانم
من این لحظه ها را خوب میشمارم







با تمام خستگی ام
 هنوز چشم هایم باز بود

بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی .








*آب بابا*
*آن مرد آمد*
.
حالا کمی بزرگ شده ام  و *زحماتت* را
درک میکنم.
تقصیره خودت است
به من درس تشکر از استاد را یاد ندادی
و من امروز *ناشیانه*
در این وقت
*روزت* که متقارن با سالروز *تولدت* است
با تمام احساسم تبریک میگویم.
رو نوشت به: *مـــــادرم*
و به تمامی معلمین عزیز و گرامی
روزتان همیشه پر از توفیقات الهی و تاییداتش.








باشد
 تو خیال کن
که این روز ها چیزی نیست

از تو نوشتن و ندیدن چیزی نیست
باشد
تو خیال کن

دوری فاصله نیست
گذشتن این ماه ها بهانه نیست
باشد
تو خیال کن
سال ها سر نشدند

این دل از بهر رضای تو که پر پر نشدند
باشد
تو خیال کن
با سر نیستم

من ز مستی این چنین هم نیستم
کاری به کس ندارم و خود را داد میزنم

باشد
تو خیال کن
که اصلا نیستم .








به لب جاده ای که سفر باید کرد
تا به کوی تو رسید
باید آنجا خندید
قصه ها را برداشت
غصه ها را انداخت!
چه نظر باید کرد؟ چه شقایق باشد چه زر و سیم و طلا
که گذر باید کرد
نه نباید ترسید
بل خطر باید کرد
رنج ها باید برد
داد ها باید زد
آخرش هم از خواب، بیدار باید شد.







میدانی؟

نمیدانم نمیدانم

تو میدانی؟

که میدانم نمیدانم چقدر دشوار و پیچیدست

تو خود اول که باید نیک

دانی و ندانی

،

تو اول گر نمیدانی

بدانی

وگرنه تو

نمیدانی نمیدانی

چقدر این واژه ها گنگ اند ، چقدر من سرد و دلتنگم

چرا من در بهاران این چنین رنگم؟








من در این دیوانه بازار کمی راه رفتم و سپس با خود گفتم که چرامیخندم؟

وای اکنون فقط در فکر تو بودم و تمام.

ناگهان زنگی خورد و قافل گشتم!

با خودم گفتم کیست؟

نکند مرغ مهاجر باشد   یا که یک سگ که خبر مرگ مرا آورده!

در همین فکر بودم ناگهان گفت الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

من نگفتم سخنی! ناگهان باز دوباره گفت:الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

من بناچار گفتم که سلام.

گفت:آیا خودتی؟

من بگفتم آری.

و بگفت آنچه نباید میگفت!

گریه ام جاری گشت! لرزش دستانم خبر آورد  نبایدسخنی باز کنم و نگفتم سخنی!

همچنان حرف میزد!

تا که گفت آن صحبت که چقدر نامردی!

ناگهان خشم سراسر من شد و بدو گفتم که چگونه این سخن آوردی؟

تو مرا نشناسی و نخواهی بشناخت!

آن به من گفت بخاطر داری که چگونه بودیم؟ آن اوایل که سخن میگفتیم!

من بفکری رفتم.من در آن روز چگونه با تو تنها بودم و آن با سماجت به خلوتگاهه تنهاییمان آمده بود!

و شنید آن راز مگو را گه بگفتم با تو!

و به من گفت که با من بودی ؟

من برای پنهان کردنت ازدستش هیچ نگفتم که چه حیف!

کـــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکـــی میگفتم

+به خیلی قبل برمیگردد







گاهی تبریک
برای یک دوست برای تولدش
گاهی ابراز همدردی
برای عزیزه از دست رفته ی یک دوست
گاهی
جواب یک سوال
گاهی
سوال بی جواب
گاهی همراهی
در بیان مطلبی
گاهی بیزاری در بیان مطالبی
گاهی سلام
گاهی والسلام
گاهی.
گاه و بی گاه هوایی می شود دلم نمیدانم







سکانس اول:

همه جا سیاه ،

صدای قدم هایی که نزدیک میشوند .

سکانس دوم:

شب ، هوا مه آلود ،

پل رو گذر از یک رود خانه عریض

که آسفالتش را نم باران سیاه تر کرده

و سنگچین کناریه پل تا زیره سینه

صدایه قدم ها نزدیک تر شده است

سکانس سوم:

سایه ای در مه نزدیک میشود

صدای قدم ها واضح شده است

سکانس چهارم:

مردی بلند قد با پالتویه سیاه قدری از دوربین رد شده به سنگچین ها تکیه میزند

صدای قدم ها دور میشود

سکانس پنجم:

زاویه دوربین عمود بر بالای سر شخص

مرد سرش را به پایین خم کرده ،

دست در جیبش میکند ،

چیزی را بیرون می آورد، نگاهش میکند،

چیزی زمزمه میکند و بخار ناشی از صحبت کردنش از زاویه دوربین دیده میشود

سکانس ششم:

زاویه دوربین پرتره از جلو ، سکوت ،

مرد هردو آرنجش روی سنگچین هاست ،

دستش را جلوی صورتش میگیرد و باز میکند ،

اندکی سکوت، دستش را جمع میکند و میفشرد،

جسم داخل دستش را درون رودخانه پرتاب میکند

سکانس هفتم:

موج هایه حاصل شده از فرو رفتن جسم در آب رود خانه،

سکانس هشتم:

زاویه دوربین از پشت سر ،مرد ایستاده ، دستان در جیب ،

حرکت مه

سکانس نهم:

زاویه دوربین در امتداد جاده ی پل،

سایه ای در مه فرو میرود

سکانس دهم:

صدایه قدم هایی که دور میشود

همه جا سیاه




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی علیرضا شهامت در بلاگ اسکای همه چی موجوده سین سعی در دانا بودن دارد 1 راه هایی برای شادتر زیستن دروغگویی روی مبل وبمسترفا خرید اینترنتی دانلود پروژه آمار Steven